میدونی خدا تو دنیات گاهی اوقات آدما به جایی می رسن که دلشون می خواد داد بزنن و بگن "بسه دیگه نمی کشم" میدونی من به اونجا رسیدم صدای خورد شدنم رو حس می کنم اما عرضه ی فریــــــــــــــــــــــ ــــــــاد زدن ندارم شاید اگه داد بزنم سریع بیای ولی مثل آدمی شدم که می خواد داد بزنه و انگار یکی جلو دهنش رو گرفته واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم حس بدی دارم تنهایی شکستن با وجود اینکه بدونی چند نفر دوست دارن خیلی بده اینکه فقط به خاطر اونا تحمل کنی و بازم مثل همیشه در جواب سوالاشون بگی خیلی خوبم و بزنی زیر خنده تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا:(((
+
تاریخ | پنج شنبه 93/9/20ساعت | 10:33 عصر نویسنده | عسل
|
نظر
دلم گرفته بازاز تو از بنده هات سیاهیه روز سفیدیه شب همش درد بود غم بود قدمام با ترس بود .. همون لحظه صدات کردم نشنیدی؟ کجاشو دیدی ما بدتر ازیناشو دیدیدم.. دیدیم ادما از هم دور میشن دیدیم چشامون از اشک کورمیشن...
دیدیم همه ی اون حرفا دروغ بود حتی اون که میگفت تنهاس شلوغ بود
+
تاریخ | پنج شنبه 93/9/20ساعت | 10:27 عصر نویسنده | عسل
|
نظر
وقتی دلت مثل من ترک برداشت دیگر آمدن یا رفتن بودن یا نبودن هیچ فرقی نمی کند آدم یک روز به جایی میرسد که دلش میخواهد همش بخوابد خواب چقدر خوب است برای نداشتنها ......
+
تاریخ | یکشنبه 93/9/16ساعت | 12:13 صبح نویسنده | عسل
|
نظر
دارم عادت می کنم به نخواستنِ خواسته هایم به گمانم این آغازِ بی تفاوتیست و من چه می ترسیدم از چنین روزی ! می گویم . . پاییز معجزه ای ندارد؟ مثلا یک روز صبح با صدایِ باران بیدار شوم و نشسته باشم کنارِ خدا حوالیِ آسمانها . . و دیگر هیچ هراسم نباشد از این عادتهایِ زمینی ... !
+
تاریخ | یکشنبه 93/9/16ساعت | 12:9 صبح نویسنده | عسل
|
نظر