خسته ام از تظاهر به ایستادگی
زور که نیست
دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم
و با لبخندی مسخره وانمود کنم که
همه چیز رو به راه است
... زور که نیست
اصلا دیگر نمی خواهم بخندم
می خواهم لج کنم
با خودم با همه ی دنیا !!!
چقدر بگویم فردا روز دیگریست!!!
و امروز بیاید و مثل هر روز باشد
+
تاریخ | شنبه 93/7/5ساعت | 10:25 عصر نویسنده | عسل
|
نظر
می خواستم بنویسم حواسم هست ...
حواسم هست که حواسم را پرت کنم ...
که دردهایم فقط و فقط مال خودم باشند ...
که اشکهایم سهم من و بالشم باشد ...
می خواستم بنویسم خوب از پسش بر آمده ام ...
بلند بلند می خندم ...
هی لبخندهای مصنوعی بر صورتم می کشم ...
که همه باور کرده اند خوشبختی ام را...
خواستم بنویسم خوب گم شده ام میان روزمرگی هایم
خواستم اما نشد ... کم آورده ام ...
نادیده گرفتن این بغض های تازه کار من نیست ...
بیش از این نمی توان به خودم دروغ بگویم ...
خسته ام ... خسته تر از آن که در باور کسی بگنجد ...
+
تاریخ | چهارشنبه 93/7/2ساعت | 3:50 عصر نویسنده | عسل
|
نظر