رها جان! باید به تو میگفتیم: «میخواهی چگونه باشی؟»
اما آموختیم: «اینگونه باید باشی…».
باید به تو میگفتیم: «زندگی سرشار از شادی و غم است»
اما آموختیم: «زندگی سرشار از زشت و زیبا است».
باید به تو میگفتیم: «زندگی کن»
اما آموختیم که: «قضاوت کن».
و چنین بود که تو، به جای آنکه وارد «بازی» شوی، «قاضی» شدی.
زندگی یک نمایشنامه بزرگ است و تو باید بازیگر آن باشی. اما اگر نبودی، به جای نقد دیگران، به تماشای بازی آنها بنشین. چرا که «نقد» کار کسانی است که «استعداد عمل» ندارند. نمیگویم هیچ نگو. حرفهایت را بزن. نظراتت را بگو. اما به خاطر داشته باش که «احساست» را میگویی و فقط همین. میتوانی بگویی «حسم به تو خوب است یا حسم به تو بد شده». اما هرگز نباید بگویی: «تو خوب هستی یا تو بدی».
رها جان.
حرفهای شازده کوچولو یادت باشد: «آنچه اصل است از دیده پنهان است».
ظاهربین نباش و به خاطر بسپار که چه بسیار کتابهای مقدس که در دستان نامقدس، بیشتر از «شیشه ی شراب» در دستان «مرد سرمست» بشر را به مرگ و تباهی کشانده اند.
بترس از قضاوت و هزینه های آن.
بر قضاوت هایت اصرار نکن. چرا که شکستهای بزرگ تو، بیش از آنکه حاصل «انجام» یک «رفتار» باشد، حاصل «تکرار» یک «قضاوت» اشتباه خواهد بود.
فرصت زندگی بسیار محدودتر از آن است که صرف «شنیدن قضاوت دیگران» کنی
و بسی بسیار محدودتر از آنکه «به قضاوت کردن دیگران بنشینی».
به خاطر بسپار که قضاوت هر کس در مورد دیگران، پیش از آنکه معرف «دیگران» باشد، بیانگر «شخصیت خود او» است. پس هرگز از قضاوت دیگران در مورد خودت نترس،
تنها بترس از روزی که قاضی دیگران باشی. چرا که زندگی به من آموخت که یا باید «آرام و راضی» باشی یا «خشمگین و قاضی».
باشد که اگر دستی به سوی کسی دراز میکنی، دستی باز برای کمک باشد. چرا که آنکس که انگشت قضاوت به سوی دیگران دراز می کند، قبلاً باید سایر انگشتهای کمک را مشت کرده باشد…
«مشاهده کردن» بدون «قضاوت کردن» آخرین پله تکامل روح است. باشد که تو را بر آخرین پله ببینم…