|
||
چــــــه نســـــل غـــــم انگیــــزی هســــتیم ...دنبـــــآل یــــک اتـــــاق خــــالی...کـــــه موزیــــک گــــوش کنیـــــم ...چــــایی بخوریــــم و حســـــــرت ...همیـــــن
حـرف هایی هـست بـدجور دل می شـکنند
بـدجور دل می سـوزانند ..
بـدجور خـراب می کنـند ..
حـرفهایی از نزدیـک ترین کـسانت..
از عــزیزتـرین کـسانت..
گـاهی دلت میـخواهد نزدیـک ترین آنـقدر عـزیز نـبود..
یا اگـر بود کـمی بیشتر حـواسش به تاثـیـر حـرفـهایش بود ...!!!
+
تاریخ | دوشنبه 93/10/29ساعت | 1:20 صبح نویسنده | عسل
|
بدون نظر
کاش میدانستی
دردِ من تنهایی نیست ، دردِ من حضوراست
حضور کسی کِ بجای لذت بردن از بودنش
همه فکرت درگیر باشد و نتوانی گفتن
بهانه گیرت میکند ، بدخلقت میکند ...
گاهی هم شاید بی احترامی و نهایتا
قهـــر
سرد میشویم مثل گذر پاییز به زمستان
میرویم تا رسیدن به انجماد احساس
مسبب همه اینها « ترسِ از دست دادن است »
برای من عشق همیشه بااین ترس عجین شده استکاش تضمینی برای نرفتن وجود میداشت
+
تاریخ | دوشنبه 93/10/29ساعت | 1:17 صبح نویسنده | عسل
|
بدون نظر
تو شاید نمیدانی
شاید نمیدانی ظرفیت من کم است برای این همه درد ....
ولی من خودم را خوب میشناسم
یک روز بیخیال همه خواستنها میشوم
بیخیال همه دلتنگیها
بیخیال همه دلبستگیها
بیخیال همه پشیمانی ها
بیخیال تو
بیخیال حتی خودم
و برای همیشه میروم .
+
تاریخ | دوشنبه 93/10/29ساعت | 12:46 صبح نویسنده | عسل
|
بدون نظر
یک روز از پس یک اتفاق بزرگ میشوی! |